میهمان این هفته من محبوبه رحیمی، هنرمند رشته کرباسبافی وپارچه بافی سنتی است که ۶ سال پیش در روستای ایراج به دیدنش رفتم. آن روز را فراموش نمیکنم که گردشگران مختلفی وارد کارگاهش میشدند و او با صبر و حوصله برای گردشگران از هنر کرباسبافی میگفت و حتی گردشگران میتوانستند برای دقایقی کار با دستگاه کرباسبافی را با راهنمایی ایشان تجربه کنند.
محبوبه رحیمی که دارای مدرک کارشناسی جامعهشناسی روستایی است از آن دست هنرمندان دلسوزی است که عاشقانه به احیای یکی از هنرهای قدیمی وطنمان فکر کرده و برای به نتیجه رسیدن آن ۱۵ سال تلاش کرده که زمان کمی نیست. او هنر خود را به خانمهای منطقه نیز آموزش داده و بر آن تأکید دارد که راه نجات ما در برگشت به سنتهای اصیل مملکت است. او برای کاری که میکند نشانهای مختلفی هم دریافت کرده از آن جمله در سال ۱۳۹۴ توانست برای مانتوهای تولیدی خود نشان مرغوبیت صنایع دستی را دریافت کند.
عاشق خلق کردن بودم
من در شهر خور و بیابانک واقع در شمال شرق اصفهان و در ۴۲۰ کیلومتری این شهر به دنیا آمدم. از همان کودکی تولید و خلق اثر را دوست داشتم و اگر چیزی خلق میکردم ذوق میکردم. بچه فعالی بودم که البته در منطقه کمبرخورداری به دنیا آمده بودم. همین حالا هم این منطقه کمبرخوردار است چه برسد به آن روزگار. تابستان از جمله وقتهایی بود که حوصله من سر میرفت و غیر از فصل تابستان روزهای تعطیل و جمعه هم همین شرایط را داشت برای همین در آن شرایط همیشه به دنبال داشتن سرگرمی بودم. یکی از سرگرمیهایی که داشتم شرکت در کلاسهایی بود که از طرف کانون فرهنگی تربیتی برگزار میشد و من پای ثابت آن کلاسها بودم هر چند بعضی از آن کلاسها نه متناسب با روحیات بنده بود و نه از لحاظ سنی به درد من میخورد. فکرش را بکنید من در کلاس حسابداری هم شرکت کرده بودم چون دلم میخواست سرگرم باشم. البته این را هم بگویم همان کلاسها هم معمولاً به سرانجامی نمیرسید چون باید برای ما از شهر نایین مربی میفرستادند که سختیهای خودش را داشت.
در روزگار دانشآموزی با اینکه به دانشآموز درسخوان شناخته میشدم اما بیشتر دوست داشتم در فعالیتهای فرهنگی و هنری مدرسه شرکت کنم برای همین من از درس میزدم تا در این قسمتها فعال باشم. برای دبیرستان دوست داشتم در رشته تجربی درس بخوانم اما خیلی زود کلاس تجربی پر شد و من با یکی از دوستانم حدود یک ماه بین کلاسهای رشتههای انسانی و تجربی در رفت و آمد بودیم تا سرانجام سر از کلاس انسانی درآوردیم. برای دانشگاه هم به شهر اصفهان رفتم و در رشته جامعهشناسی روستایی درس خواندم. انتخاب این رشته به روحیاتم برمیگشت چون هم بحث روستا و طبیعت در آن بود و هم فرهنگ مردم روستا. در دوره دبیرستان معلمی داشتم به نام حکمت یغمایی که تاریخدان و جغرافیدان بنامی در منطقه است و میشود گفت به نوعی ایشان هم در علاقهمند کردن من به این رشته تأثیر داشته است. این نکته را هم باید بگویم در آن زمان ما چیزی به نام استعدادیابی نداشتیم و متوجه نبودیم در چه حوزهای استعداد و علاقه داریم برای همین تا زمان کنکور نمیدانستیم قرار است در چه رشتهای ادامه تحصیل بدهیم. دوره دانشگاه البته برای من دوره سادهای نبود چون به شدت به زادگاه خودم وابسته بودم و همین موجب شده بود از لحاظ روحی وضعیت خوبی نداشته باشم.
با اینکه فاصله دانشگاه تا خانه ۴۲۰ کیلومتر بود اما من تقریباً هر هفته خودم را به خانه میرساندم. دانشگاه که تمام شد من هم مثل همه دانشجوها جویای کار بودم و برای همین به ادارههای مختلف سر میزدم چون آدمی نبودم که بتوانم بیکار باشم.من مدت دو سالی بیکار بودم اما نمیتوانستم در خانه بنشینم برای همین باز هم سراغ یاد گرفتن بعضی از چیزها مثل رایانه رفتم و یا به کارهای هنری پرداختم یا بخش دیگر از کارهایی که انجام میدادم کارهای آموزشی در همان کانونهای فرهنگی تربیتی بود اما از این نوع کار کردن راضی نبودم.
آن زمان بحث ایجاد بومگردیها هم در منطقه ما شکل گرفته و موجب شده بود گردشگران به منطقه بیایند و من دوست داشتم در این بخش هم فعالیت داشته باشم اما دیدند در این بخش تعدادی اقامتگاه وجود دارد و دیگر نمیشود اقامتگاه تازهای ایجاد کرد.
راه سخت من
یکی از دلایل اصلی که در نسل جدید کسی سراغ کرباسبافی نمیرفت این بود که برای دستگاه کرباسبافی فضای زیادی لازم بود و باید روی چالهای بنا میشد اما من با کمک مادرم دستگاه فلزی طراحی کردیم که برای کار نیاز به آن چاله نداشته باشیم و فضای کمتری اشغال کند. من میدانستم کاری که شروع کردهام سخت است اما تصمیم گرفته بودم و باید پیش میرفتم.
از جهات دیگری هم بنا به فرهنگ منطقه من ساختارشکنیهایی کرده بودم و این از سختیهای کارم بود آن هم در زمانی که من بیست و پنج ساله بودم.سال ۱۳۹۱ بود که من سرانجام دستگاه خودم را راه انداختم اما سختیهای فراوانی داشت تا آنجا که حتی گاهی دلسرد هم میشدم و نمیدانستم کاری که دارم انجام میدهم درست است یا اشتباه. در همان سال و پس از اینکه من دو سه سالی کار کرده بودم، از طرف میراث فرهنگی دعوت شدم تا هنر کرباسبافی را به خانمها آموزش بدهم. آن زمان من توانستم با تبلیغ وام دادن ۱۲ نفر از خانمها را جمع کنم اما از آن جمع تنها یک نفر دوام آورد که خوشبختانه تاکنون کارش را ادامه داده است.
شاید به گونهای در آن زمان خانمها فکر میکردند سراغ هنر کرباسبافی رفتن یعنی پرداختن به یک کار و هنری که سطح پایین است برای همین کار من خیلی سخت بود.سال ۱۳۹۱ نمایشگاهی از طرف آموزش و پرورش در اصفهان برگزار شد و من توانستم کارهایم را در آن نمایشگاه در معرض دید بگذارم و این نخستین نمایشگاه من بود. بعد دوباره به تولید و آموزش پرداختم تا سال ۱۳۹۴ که نمایشگاه دوم را شرکت کردم. در سال ۱۳۹۴ یک سالن از اداره فنی و حرفهای خور اجاره کردم و در آن مشغول به آموزش خانمها شدم.
آنجا هم سختیهای خودش را داشت چون نگاه خیلیها این است که چرا باید برای آموزش گرفتن این کار پول بپردازیم؟ این کاری است که مادربزرگهای خودمان انجام میدادند پس ما هم میتوانیم انجام بدهیم و با این نگاه من باید کرایه سالن را هم پرداخت میکردم.
این ذهنیت، کار من را سخت کرده بود. در آن مقطع اگر من به جای احیای هنر کرباسبافی و بافت پارچه سنتی به سراغ یکی از هنرهای مدرن میرفتم خیلی استقبال بیشتری میشد و خانمها حاضر بودند مبلغ بالایی هم هزینه بکنند. با این حال و بدون گرفتن هزینه، من در این سالها توانستم حدود ۶۰ نفر از خانمها را آموزش بدهم و از این ۶۰ نفر حدود ۳۶ نفر با ۲۰ دستگاه مشغول کار هستند که این شامل دوخت و دوز، رنگرزی، نخریسی و... میشود. در این میان بحث بازاریابی، فروش و پشتیبانی تولید با بنده است. در این سالها من توانستم در ۲۵ نمایشگاه در کل کشور شرکت کنم و از این تعداد میشود گفت ۹۹ درصد با هزینه شخصی خودم بوده است.
یک خاطره یک تلنگر
دانشگاهم که تمام شد پس از دو سال بیکاری یک روز که با مادرم حرف میزدیم متوجه شدم در گذشته در منطقه ما رشته کرباسبافی وجود داشته است. هنگام صحبتهای مادرم یادم آمد وقتی کودک بودم مادرم دستگاه کرباسبافی داشت. یادم است آن روز مادرم خاطرهای هم برای من تعریف کرد که جالب بود. مادرم میگفت در چهار سالگیاش چند روز مانده به عید چون برای عید لباس نداشته گریه میکند و مادربزرگم به خاطر گریه او دست به کار میشود و در چند روز هم پارچه میبافد، هم رنگ میکند و خلاصه با همان پارچهها لباس میدوزد.
شنیدن این خاطره برای من در حکم یک تلنگر بود چون با خودم فکر کردم در گذشته خانوادهها تا چه اندازه خودکفا بودهاند و مادربزرگم چه کار جالبی انجام داده بود. از طرفی در دانشگاه بحث اقتصاد روستایی را هم داشتیم و گرایش من هم برنامهریزی روستایی بود و دوست داشتم این دو را به هم پیوند بدهم. دلم میخواست کاری مرتبط با رشتهام شروع کنم اما نمیدانستم آن کار چیست و چگونه باید آن را شروع کنم، اما با شنیدن خاطره مادرم به این فکر کردم که میشود از طریق صنایع دستی برای خودم و زنان روستا کاری انجام بدهم هر چند با اینکه من خودم آدم فعالی بودم اما فعالیتهای کمی در بین خانمهای روستایی میدیدم و احساس کردم زنان روستایی با اینکه در گذشته بسیار در این بخش فعال بودند اما در روزگار ما این فعالیت کم شده و این به خاطر تغییر سبک زندگی و نوع نگاه به کار خانمها آن هم در این حوزه بوده است. در بعضی از خانوادهها در نسل جدید این نگاه وجود داشت که اگر خانمی در این بخش کار کند از سر نیاز است برای همین یادم است وقتی خودم پیش مادرم این کارها را یاد میگرفتم، اگر کسی در میزد مادرم نمیخواست میهمان، من را در حالت یاد گرفتن این هنر ببیند با اینکه مادر من دید بسیار بازی داشت. خلاصه شنیدن خاطره مادرم و فکرهایی که درباره احیای هنر کرباسبافی داشتم سبب شد سراغ این کار بیایم. روزی که من در سال ۱۳۸۷ یا ۱۳۸۸سراغ این کار رفتم مادرم حدود ۳۰ سالی بود که کرباسبافی را کنار گذاشته بود. حتی وسایل کارش را جمع کرده بودیم اما من دوباره سراغ خانمهایی رفتم که میدانستم روزگاری این کار را انجام میدادند.
کسانی که من به سراغ آنها رفتم خانمهای مسنی بودند که درباره کاری که انجام داده بودند برایم حرف میزدند اما گاهی در فرایند تولید مثلاً مشکلی برای پارچه پیش میآمد و نیاز به راهنمایی بیشتری داشتم و باید خودم مشکل را حل میکردم. خلاصه فرایند آموزش و راهاندازی کارگاه در خانه فرایند سادهای نبود اما زندهیاد مادرم کنارم بود و به من کمک کرد.
راهی روستا شدم
من متولد خور هستم اما به دلایلی ترجیحم این بود که این کار را در یکی از روستاها دنبال کنم. اول روستای گرمه را انتخاب کردم که پدر بومگردی ایران یعنی مازیار آلداوود در آنجا بومگردی دارد و روستای شناخته شدهای در بخش گردشگری است اما چون بحث گردشگری در آنجا رونق گرفت قیمت خانهها بالا رفت برای همین سال ۱۳۹۵ به روستای ایراج رفتم که جزو روستاهای سردسیری منطقه است. در روستای ایراج یکی از خانههای قدیمی را خریدم و آن را مرمت کردم. یادم است در آن مقطع یک نفر به من گفت ممکن است در ایراج با تو برخورد خوبی نداشته باشند چون در آنجا غریبه هستی. من با این ذهنیت وارد روستا شدم اما پس از ورود با برخورد خوب اهالی روبهرو شدم.
در ایراج هنرم را به چند نفر آموزش دادم و غیر از آموزش در ایراج در روستاهای دیگری از جمله هفت تومان، اردیب، روستای چاه ملک و... هم به آموزش کرباسبافی پرداختم. کار کردن در یک روستا سختیهای خودش را دارد فکر کنید اگر مثلاً به یک پیچ برای دستگاه نیاز دارم باید این پیچ را از شهر خور تهیه کنم که با روستا ۵۰ کیلومتر فاصله دارد. من برای تولید و آموزش دو فضا یکی در روستای ایراج و یک فضای کارگاهی در شهر خور ایجاد کردم و کارگاهی هم در ایراج دارم که مخصوص بازدید گردشگران است به نام «چق و چق».
احیای کرباسبافی در منطقه سبب شد به دلیل نیاز به پنبه این منطقه که کیفیت خوبی هم دارد بعضی از کشاورزان دوباره سراغ کاشت پنبه بروند. در گذشته نوعی پنبه محلی در این منطقه داشتیم اما در این سالها از بین رفته و من توانستم چند دانه از بذر این پنبه را بدست بیاورم تا دوباره بتوانیم آن را بکاریم که رنگ آن به قهوهای روشن میزند.
به نظرم کاری که من در این منطقه انجام دادم سبب شد خانمها به خودباوری برسند، به این برسند که اگرچه این منطقه محروم است و کمبود امکانات داریم اما با وجود همین محرومیتها هم میشود کارهایی انجام داد و این اتفاق افتاد و خانمها توانستند فضای کسب و کار خودشان را در خانه ایجاد کنند.
هر چند که بحث اصلی در کار ما فروش است و در این زمینه حمایت لازم از طرف ارگانهای دولتی آن گونه که باید و شاید انجام نشده است. آن هم در حالی که پیش از سال ۱۳۹۸ ما تعداد زیادی گردشگر از کشورهای فرانسه، آلمان، ایتالیا، کره، کانادا و... را پذیرا بودیم اما در این سالها به دلیل کرونا و اتفاقهای دیگر ورود گردشگر به منطقه ما بسیار کم شده است که امیدوارم به وضعیت گذشته برگردد که رونقی برای منطقه بود.
از دبیرستان شروع کنیم
آرزوی من تداوم این کار در منطقه است چون احیای رشته کرباسبافی و تولید پارچههای سنتی در خور و بیابانک به همان شکلی است که در گذشته انجام میشده است. ما در اردیبهشت سال گذشته نمونه پارچهای تولید کردیم که تار و پود آن هر دو با نخ دست تاب بود و این چیزی است که ۸۰ سال پیش در این منطقه انجام میشده است.یک تاجر ایرانی ساکن انگلستان که در این گونه پارچهها تخصص بسیار زیادی دارد میگفت در کل دنیا کاری که ما انجام میدهیم تک است. ایشان هم بافت پارچهای با بذر ارگانیک به ما سفارش دادند برای همین من توانستم از طریق این تاجر بذر ارگانیک مورد نیازم را از هند خریداری کنم که تا یک ماه آینده به دستم خواهد رسید.من حدود ۱۵ سالی میشود که در این رشته کار کردم و کار را تا اینجا رساندهام و دلم میخواهد حمایت دولتی بیشتر بشود. به نظرم برای احیای کامل کرباسبافی باید از دبیرستان و دانشگاه شروع کنیم و این رشته را آموزش دهیم. فکر میکنم راه نجات ما در برگشت به سنتهاست اگر من نباشم شاید افراد کمی و به ندرت سراغ این هنر بروند پس باید آن را از طریق ارگانهای دولتی دریابیم و نگذاریم دوباره فراموش شود.
نظر شما